چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۳


معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…

دخترک خودش را جمع و جور کرد ،

 سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید

و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ،

 به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد :

(چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد…

بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم… مادرم مریضه…

اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن…

 اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد…

اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره

که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا…

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد…

 برای مشاهده اندازه واقعی شمعدان  کلیک کنید

شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۳

درد

دردی دارم ،


درد من حصار برکه نیست


 درد من زیستن با ماهیانی است


که حتی فکر دریا هم به ذهنشان خطور نکرده است.

جمعه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۳

بوی خون


در پسین روزهای فصل بهار

برگها در هجوم پاییزند

زردها روی شاخه می مانند

سبزها روی خاک میریزند

جای عطر گل اقاقی و یاس

بوی خون در فضای این شهر است

گوئی احساس سربلندی و اوج

با تمام درختها قهر است

از کف سنگفرش هر کوچه

خون ناحق لاله را شستند

غافل از اینکه در تمامی شهر

سروها جای لاله ها رستند

شب به شب روی هر شاخه سرو

قمری و چلچله هم آواز است

بانگ الله اکبر از هرسو

نغمه ساز است و نغمه پرداز است

هر دهانی که بوی گل میداد

دوختندش به نوک سوزنها

بوی گل شد گلاب و جاری گشت

از دو چشم خمار سوسن ها

ناله پر شرار مرغ سحر

معنی اش ارتداد و بی دینی ست

در زمستان ذوق و اندیشه !

سبز بودن! چه جرم سنگینی ست

ساقه هایی که سبز بودند!

سرخ گشته به خاک غلتیدند

باقی ساقه ها از این ماتم

برگ های سیاه پوشیدند

نخل را کنده بید میکارند

بید مجنون کجا ثمر بدهد!!؟

ای که به روی ماه چنگ زدی!!

باش تا صبح دولتت بدمد..!!